دیشب بود

شایدم صبح

قبل یا بعد از نمازشو یادم نیست..

میدیم یه آدمایی رو

انگار کربلا بود

ولی نه

کربلا نبود..

میخواستن بجنگن اما لباس رزم نداشتن

مردایی بودن نه

مرد نبودن

آدمایی بودن ! آدم نه..

بودن

مثه مردم زمان خودمون بودن اما نمیشناختمشون..

می خواستن برن با امام حسین بجنگن

خودشون گریه می کردن و انگار که می دونستن کارشون غلط ِ محضه

اشکــ‌می ریختن و میخواستن برن بجنگن

داد می زدم و فریاد که آخه چرا؟!؟!

مگه نمیبینید حق اون طرف خیمه ها می درخشه؟!

اما اونا با اینکه می دونستن راضی نمیشدن

یه چیزی توی ذهنم اون حرف امام حسین رو  تکرار می کرد

که این ها شکم هاشون از حرام پر شده..

..

توی خواب می گفتم اگه اینا نجنگن تاریخ عوض میشه..

اما هیجکس صدامو نمی شنید..

بغض!!

و..

نمیدونم چطوری بیدار شدم!!

.

پ.ن:نمیدونم چی شده، ولی فکر کنم مختارنامه داره یه کارایی میکنه با دلم و..